نرم افزار آدوب فتوشاپ لایت روم 4 - Adobe Photoshop Lightroom 4.2 Final نرم افزار - گرافیک
تاریخ : شنبه 15 مهر 1391
نویسنده : Oda Pardeks

امروزه فتوگرافی تصاویر دیجیتال و ویرایش حرفه ای آن ها جزء عواملی است که برای عکاسان بسیار مورد توجه است. نرم افزاری که در این پست سایت دانلود رایگان نرم افزار قصد معرفی آن را داریم Adobe Photoshop Lightroom 4 است که محصول کمپانی معروف ادوبی است. نرم افزار لایت روم 4 مختص برای عکاسان حرفه ای و کسانی است که در هنگام عکس برداری دیجیتال وقت زیادی صرف نکرده ولی در زمینه فتوگرافی و ویرایش بسیار دقیق زیبایی طلب هستند میباشد.
مشاهده عکس ها و دسته بندی تصاویر و به چالش کشیدن تصاویر مختلف برای تنظیم حرفه ای نور - روشنایی - برجستگی و در نهایت ترکیب تعدادی از تصاویر و ساخت یک تصاویر رویایی از ویژگی های ادوبی لایت روم میباشد. رابط کاربری آسان این نرم افزار به گونه ای است که تمام اعمال ویرایشی در تصاویر تنها با یک کلیک انجام میشود. توانایی درج مکان ها در تصاویر بر اساس سیستم مسیریابی و جی پی آر اس از قدرت این نرم افزار است. Adobe Photoshop Lightroom با پیشتیبانی بیش از 150 فرمت شناخته شده تصویری برای مدیریت از جمله شاهده، مرتب، دسته بندی، تصحیح و ... میتواند نظر شما را بخودش جلب کند. هم اکنون میتوانید این نرم افزار را در دو نسخه کامل و بصورت قابل حمل از دانلود رایگان دانلود کنید.

نرم افزار آدوب فتوشاپ لایت روم 4 - Adobe Photoshop Lightroom 4.2 Final

ویژگی های نرم افزار آدوب فتوشاپ لایت روم 4

  • قابلیت ایجاد عکس کتاب Photo book
  • برجسته سازی و بازیابی سایه تصاویر
  • نهایت برتری در پردازش تصاویر
  • محیط غیر مخرب
  • پشتیبانی از ویدیو های خروجی
  • ساخت و تبدیل سیاه و سفید بصورت پیشرفته
  • پشتیبانی بیش از 150 فرمت شناخته شده تصویری
  • ایجاد تنظیمات در تصاویر فقط با یک کلیک
  • قابلیت اشتراک گذاری تصاویری بصورت آنلاین
  • رابط کاربری آسان
  • ابزار حرفه ای برای ویرایش و بهترین امکانات لازم برای: تنظیم روشنایی، آهنگ منحنی ها، اعوجاج لنزها و قالب های رنگ
  • خروجی با نهایت کیفیت

دانلوددانلود بخش اول | دانلود بخش دوم (حجم : 760 مگابایت)
دانلوددانلود رایگان لایت روم 4 (نسخه پرتابل) (حجم : 323 مگابایت)
رمزرمز عبور فایل : www.fdl.ir
سایتبه اشتراک گذاشته شده توسط : دانلود رایگان


|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
موضوعات مرتبط: نرم افزار , دانلود , ,
تاریخ : دو شنبه 16 آبان 1390
نویسنده : Oda Pardeks

بهره‏هاى مولانا از داستان پيامبر اعظم صلى الله عليه وآله وسلم در قرآن

محمد بهرامي

چکیده: جلال الدين محمد بلخى در جاى جاى مثنوى از داستان پيامبران بهره برده است، يكى از اين قصه ها، قصه پيامبر(ص) است.
مولانا از اين قصه در راستاى آموزش اعتقادات، اخلاقيات و عرفان فراوان بهره گرفته است. او از فراز گم شدن پيامبر(ص) فطرت الهى را نتيجه گرفته و از نمودن جبرئيل خويش را به پيامبر(ص) در خدمت قهر الهى سود مى برد، چنان كه از معجزات پيامبر(ص)، دشمنى ابولهب با پيامبر، برخورد پيامبر با سائل و يهوديان، اُذن خواندن پيامبر، ارتداد كاتب وحى، دشمنى اوس و خزرج، فتح مكه نيز به ترتيب بهره هاى زير را مى گيرد:
قدرت خدا، تجانس موجودات، مقام نيازمندان، شيرينى مرگ، مقام پيامبر، نكوهش تكبر، ناپسندى قياس، نقش پيامبر (ص) در ايجاد الفت و دوستى، مذمت دنيا دوستى.


كليد واژه‏ها: قصه پيامبر(ص)، مثنوى، مولانا، فوايد قصه.

بخش عمده‏اى از مثنوى معنوى از داستانها، قصه‏ها و افسانه‏ها شكل گرفته است. در نگاه مولانا قصه و داستان مانند ديگر موجودات عالم هستى ظاهر و باطن دارد و باطن آن اصل و ظاهر آن فرع است. بر اين اساس سراينده مثنوى به شكل ظاهرى قصه چندان پايبند نيست و با ساختار شكنى قصه وا فزودن فرازهايى به آن اهداف خود را دنبال مى‏كند.
مهمترين اهداف جلال الدين محمد بلخى از گزارش قصص قرآن، آموزش مجموعه‏اى از باورها، اخلاقيات و عرفان اسلامى به مخاطب مثنوى است.
در ميان قصه‏هاى قرآنى، قصه پيامبر اسلام در مثنوى جايگاه ويژه‏اى يافته است؛ به گونه‏اى كه در جاى جاى مثنوى از فرازهاى اين داستان در خدمت آموزش اعتقادات، اخلاقيات و عرفان بهره گرفته شده است.
بنابر اين در اين نوشتار نگاهى خواهيم داشت به بهره‏هايى كه مولانا از فرازهاى گوناگون داستان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم برده است:
فراز نخست: گم شدن پيامبر در كودكى

«و وجدك ضالاً فهدى» (الضحى/7)
«و تو را گمشده يافت و هدايت كرد.»
وقتى آمنه مادر پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از دنيا رفت، عبدالمطلب حليمه را به عنوان دايه پيامبر انتخاب كرد و آن حضرت را به او سپرد. پس از آن كه پيامبر بزرگ شد، حليمه پيامبر را به مكه آورد. اما در مكه پيامبر را گم كرد و هر چه به دنبال پيامبر گشت آن حضرت را نديد. پيرمردى به حليمه نزديك شد و وقتى مشكل حليمه را دانست، او را نزد بت بزرگ -هبل- برد و از بت كمك خواست. وقتى پير مرد نام پيامبر را نزد هبل برد، هبل و ديگر بتان سرنگون شدند. و با عتاب به پيرمرد گفتند: مگر نمى‏دانى كه هلاك ما به دست اوست. پيرمرد رو به حليمه كرد و گفت آن كودك خدايى دارد كه نگهدار اوست. حليمه خدمت عبدالمطلب رسيد و ماجرا را براى او تعريف كرد عبدالمطلب گمان كرد برخى از قريش در اين ماجرا نقش دارند و وقتى مطمئن شد كه ايشان در اين كار دخالت ندارند، منادى در آسمان ندا داد و گفت: پيامبر در وادى تهامه و زير درختى نشسته است. عبدالمطلب به آنجا رفت و پيامبر را در آن جا يافت.1
اين فراز از داستان پيامبر در قصه «چاره كردن سليمان در احضار تخت بلقيس از سبا» در خدمت اثبات فطرت الهى قرار گرفته است. مولانا در اين قصه از فطرت خداپرستى مى‏گويد و بت پرستان را از آن جهت بت پرست مى‏شناسد كه معبود حقيقى را نشناخته‏اند و به فطرت خدا پرستى خويش بى توجه هستند. به اين مناسبت به داستان گم شدن پيامبر گريز مى‏زند و بتان را نيز برخوردار از فطرت الهى مى‏خواند به گونه‏اى كه وقتى نام پيامبر را از آن پير عرب مى‏شنوند به سجده مى‏افتند:
قصه راز حليمه گويمت
تا زدايد داستان او غمت
مصطفى را چون ز شير او باز كرد
بر كفش برداشت چون ريحان و ورد
باز آمد سوى آن طفل رشيد
مصطفى را بر مكان خود نديد
حيرت اندر حيرت آمد بر دلش
گشت بس تاريك از غم منزلش
پير مردى پيشش آمد با عصا
كاى حليمه چه فتاد آخر ترا
كه چنين آتش ز دل افروختى
اين جگرها را زماتم سوختى
گفتش اى فرزند تو انده مدار
كه نمايم مر ترا يك شهريار
برد او را پيش عزى كاين صنم
هست در اخبار غيبى مغتنم
چون محمد گفت اين جمله بتان
سرنگون گشتند و ساجد آن زمان
...2

فراز دوم: نمودن جبرئيل خويش را به پيامبر

«و لقد رءاه نزلةً اُخرى عند سدرة المنتهى" (نجم/14-13)
«و بار ديگر او را مشاهده كرد، نزد «سدرةالمنتهى»».
مولانا قهر الهى را براى سركشان شكننده و براى اهل طاعت و تواضع نرم و لطيف مى‏خواند:
زفت زفت است و چو لرزان مى‏شوى
مى‏شود آن زفت نرم و مستوى
ز آنكه شكل زفت بهر منكر است
چونكه عاجز آمدى لطف و بر است3
به اين مناسبت گريز مى‏زند به داستان «نمودن جبرئيل خود را به مصطفى به صورت خويش ...»:
مصطفى ميگفت پيش جبرييل
كه چنانكه صورت تست اى خليل
مر مرا بنما تو محسوس آشكار
تا ببينم مر ترا نظاره وار
گفت نتوانى و طاقت نبودت
حس ضعيف است و تنك سخت آيدت
گفت بنما تا ببيند اين جسد
تا چه حد حس نازك است و بى مدد
...
چونكه كرد الحاح بنمود اندكى
هيبتى كه كه شود زو مندكى
شهپرى بگرفته شرق و غرب را
از مهابت گشت بى هش مصطفى
چون ز بيم و ترس بيهوشش بديد
جبرئيل آمد در آغوشش كشيد4

فراز سوم: معجزات پيامبر
الف. اعجاز قرآن

مشركان، وحيانيت قرآن را برنمى‏تافتند و آن را ساخته خود پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم معرفى مى‏كردند. در پاسخ به ايشان آيه شريفه «و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك» (عنكبوت /48) فرود آمد و پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم را امّى معرفى كرد.
اين آيه از سويى پاسخ به ياوه گويانى بود كه قرآن را سخن پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مى‏شناختند و ارتباط خدا با پيامبر را منكر بودند و از سويى ديگر از اعجاز قرآن حكايت داشت به گونه‏اى كه امروزه شمارى از قرآن پژوهان يكى از وجوه اعجاز قرآن را «قرآن كتابى از مردى درس ناخوانده» مى‏آورند.

ب. شق القمر

مشركان مكه خدمت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم رسيده و گفتند: اگر راست مى‏گويى و از سوى خدا آمده‏اى ماه را به دو نيمه تقسيم كن. پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم فرمود: اگر خواسته شما را اجابت كنم ايمان مى‏آوريد؟ كافران گفتند: بله. و چون وقتى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ماه را به دو نيمه كرد، كافران روى گردانده و گفتند: اين سحرى عظيم است:
«اقتربت الساعه و انشقّ القمر و إن يروا آيةً يعرضوا و يقولوا سحرٌ مستمر» (قمر/ 1)
«قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت! و هر گاه نشانه و معجزه‏اى را ببينند روى گردانده، مى‏گويند: «اين سحرى مستمر است».
از اين دو فراز مولانا در راستاى اثبات قدرت خدا بهره مى‏گيرد:
در قصه آن «پادشاه جهود كه نصرانيان را مى‏كشت از بهر تعصب» از مبارزه وزير با قديم ازلى سخن مى‏گويد و انسان‏ها را از مبارزه با قدرت حق تعالى ناتوان مى‏خواند:
همچو شه نادان و غافل بد وزير
پنجه مى‏زد با قديم ناگزير
با چنان قادر خدايى كز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
در اين راستا به داستان پيامبران و پيامبر اعظم‏صلى الله عليه وآله وسلم گريز مى‏زند و از ناتوانى انسان‏ها در برابر پيامبران مى‏گويد.
در نگاه مولانا پيامبر امى است. اما سخنان او از چنان فصاحت و بلاغتى برخوردار است كه صدها هزار دفتر شعر توان مقابله با سخنان آن حضرت را ندارد و در برابر سخنان پيامبر ناچيز و بى مقدار مى‏نمايد:
صد هزاران دفتر اشعار بود
پيش حرف اميّى آن عار بود5
در منظر مثنوى معجزات پيامبران نيز نشان از قدرت خدا دارد؛ به گونه‏اى كه موجودات عالم از عقل و علم برخوردار مى‏شوند و ماه فرمان پيامبر را مى‏شنود و به دو نيم تقسيم مى‏شود:
چون قمر كه امر بشنيد و شناخت
پس دو نيمه گشت بر چرخ و شكافت
چون درخت و سنگ كاندر هر مقام
مصطفى را كرده ظاهر السلام6

فراز چهارم: دشمنى ابولهب با پيامبر

در فراروى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم عده‏اى علم مخالفت برافراشته و به سختى با آن حضرت دشمنى مى‏كردند. سرآمد اين افراد ابولهب عموى پيامبر بود. ابولهب هميشه پيامبر را آزار مى‏داد و ايشان را به عنوان ساحر و دروغگو معرفى مى‏كرد. او تنها كسى بود كه پيمان حمايت بنى هاشم از پيامبر را امضا نكرد و با دشمنان پيامبر پيمان بست. ابولهب معجزات پيامبر را بارها ديده بود ولى آن حضرت را باور نداشت و ايمان نميآورد.
دشمن ديگر پيامبر همسر ابولهب ام جميل است. اين زن خواهر ابوسفيان بود و بوته‏هاى خار را در مسير پيامبر ميريخت و به آن حضرت آسيب مى‏رساند.
شدت دشمنى اين دو تن سبب شد سوره «تبّت» در مورد ايشان بر قلب پيامبر فرود آيد:
«تبّت يدا ابى لهب و تبّ ما أغنى عنه ماله و ما كسب سيصلى ناراً ذات لهب. و امرأته حمّالة الحطب فى جيدها حبلٌ من مسد». (مسد /1-5)
«بريده باد هر دو دست ابولهب (و مرگ بر او باد)! هرگز مال و ثروتش و آنچه را به دست آورد به حالش سودى نبخشيد! و بزودى وارد آتشى شعله‏ور و پرلهيب مى‏شود؛ و (نيز) همسرش، در حالى كه هيزم‏كش (دوزخ) است، و در گردنش طنابى است از ليف خرما!»
سراينده مثنوى از اين فراز در بحث تجانس سود مى‏برد او از زبان موسى‏عليه السلام با فردى سخن مى‏گويد كه در برابر معجزات موسى عليه السلام سر تسليم فرود نميآورد و هم چنان بر كفر خويش پا مى‏فشارد، امّا در برابر صداى گوساله تسليم مى‏شود و به سامرى ايمان مى‏آورد.
از اين قصه مولانا تجانس را نتيجه ميگيرد و مى‏گويد: جنس، جنس را درك مى‏كند. گرگ سوى يوسف نمى‏رود مگر براى خوردن او. اما همين گرگ از صفت درندگى كه جدا شود به مرتبه انسانى مى‏رسد و مثل سگ اصحاب كهف مى‏شود.
در راستاى بحث تجانس، مولانا به ايمان ابوبكر و دشمنى ابوجهل گريز مى‏زند. ابوبكر را هم جنس پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مى‏خواند و همين هم جنسى را عامل ايمان آورى او معرفى مى‏كند و در برابر ابوجهل را ناجنس مى‏نامد و تسليم نشدن او را با وجود مشاهده آن همه معجزه به جهت هم ناجنسى معرفى مى‏كند:
ز آن عجبتر ديده‏ايد از من بسى
ليك حق را كى پذيرد هر خسى
گرگ بر يوسف كجا عشق آورد
جز مگر از مكر تا او را خورد
چون ز گرگى وا رهد محرم شود
چون سگ كهف از بنى آدم شود
چون ابوبكر از محمد برد بو
گفت هذا ليس وجه كاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
ديد صد شق قمر باور نكرد7

فراز پنجم: برخورد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم با سائل

عثمان مقدارى خرما براى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم آورد. همزمان نيازمندى خدمت پيامبر رسيد و درخواست كمك كرد. پيامبر همان مقدار خرما را به نيازمند داد. عثمان خرما را از فقير خريد و آن را به پيامبر بازگرداند. فقير تا سه بار درخواست خود را تكرار كرد و هر بار خرما را دوباره به عثمان فروخت. وقتى براى بار چهارم فقير درخواست خود را تكرار كرد، پيامبر فرمود: تو نيازمندى يا فروشنده؟! در اين هنگام آيه شريفه «و اما السائل فلاتنهر" (ضحى /10) فرود آمد.
از اين فراز داستان سراينده مثنوى در تبيين مقام نيازمندان بهره مى‏گيرد. او در قصه «در بيان اين كه چنان كه گدا عاشق كرم است...» از جود و كرم مى‏گويد و اين دو را نيازمند وجود گدايان مى‏خواند. چنان كه روى زيبا رويان از آينه زيبا مى‏شود. روى احسان و كرم نيز از گدايان نمايان مى‏گردد. بنابر اين گدايان چون آينه هستند و نبايد با برخورد نادرست با ايشان آينه را تيره و تار ساخت و از شفافيت انداخت. به همين جهت در سوره «الضحى» پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از برخورد ناروا با گدا منع مى‏شود:
بانگ مى‏آمد كه اى طالب بيا
جود، محتاج گدايان، چون گدا
جود مى‏جويد گدايان و ضعاف
همچو خوبان، كآينه جويند صاف
روى خوبان ز آينه زيبا شود
روى احسان از گدا پيدا شود
پس از اين فرمود حق در والضحى
بانگ كم زن اى محمد بر گدا
چون گدا آيينه جود است، هان
دم بود بر روى آيينه زيان8

فراز ششم: پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم و يهوديان

يهوديان خويش را امت برگزيده خدا معرفى مى‏كردند و گاه ادعاى خدايى داشتند و يهود را از دوستان خدا مى‏خواندند: «و قالت اليهود و النصارى نحن ابناء اللَّه و احبّاوه» (مائده /18)
«يهود و نصارا گفتند: «ما، فرزندان خدا و دوستان (خاص) او هستيم.»
در برابر اين سخنان آيه شريفه «قل يا ايّها الذين هادوا إن زعمتم أنّكم اولياء للَّه من دون النّاس فتمنّوا الموت إن كنتم صادقين» (جمعه/6) «بگو اى يهوديان! اگر گمان مى‏كنيد كه (فقط) شما دوستان خدائيد نه ساير مردم پس آرزوى مرگ كنيد اگر راست مى‏گوييد (تا به لقاى محبوب‏تان برسيد)» فرود آمد و وقتى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم اين درخواست را مطرح ساختند، يهود كه ادعاى دوستى خدا داشتند از لقاى دوست را آرزو نكردند.
اين فراز از داستان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در قصه افتادن ركابدار هر بارى پيش على عليه السلام مورد بهره‏بردارى قرار گرفته است در اين قصه مولانا از شيرينى مرگ مى‏گويد:
خنجر و شمشير شد ريحان من
مرگ من شد بزم و نرگسدان من9
و در ابيات بعد به فتح مكه و حق خواهى حضرت امير و شيرينى مرگ گريز مى‏زند و حضرت امير را خواهان رهايى از دنيا و يهوديان را دل بسته به دنيا مى‏خواند تا آن جا كه ايشان به خواست پيامبر اسلام تن ندادند:
من نيم سگ شير حقم حق پرست
شير حق آن است كز صورت برست
شير دنيا جويد اشكارى و برگ
شير مولى جويد آزادى و مرگ
چونكه اندر مرگ بيند صد وجود
همچو پروانه بسوزاند وجود
شد هواى مرگ طوق صادقان
كه جهودان را بد اين دم امتحان
در نبى فرمود كاى قوم يهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
همچنانكه آرزوى سود هست
آرزوى مرگ بردن ز آن به است
اى جهودان بهر ناموس كسان
بگذرانيد اين تمنا بر زبان
يك جهودى اين قدر زهره نداشت
چون محمد اين علم را برفراشت
گفت اگر رانيد اين را بر زبان
يك يهودى خود نماند در جهان
پس يهودان مال بردند و خراج
كه مكن رسوا تو ما را اى سراج10
چنان كه در فرازى ديگر مولانا به حضور حمزه در ميدان جنگ بدون زره و كلاه خود گريز ميزند و از شيرينى مرگ براى حمزه مى‏گويد:
اندر آخر حمزه چون در صف شدى
بى زره سرمست در غزو آمدى
سينه باز و تن برهنه پيش پيش
در فكندى در صف شمشير خويش
خلق پرسيدند كاى عم رسول
اى هژبر صف شكن شاه فحول
نه تو لاتلقوا بايديكم الى
تهلكه خواندى ز پيغام خدا
پس چرا تو خويش را در تهلكه
مى‏دراندازى چنين در معركه
...
گفت حمزه چونكه بودم من جوان
مرگ مى‏ديدم وداع اين جهان
سوى مردن كس به رغبت كى رود
پيش اژدرها برهنه كى شود
...
آنكه مردن پيش چشمش تهلكهست
امر لاتلقوا بگيرد او به دست
وانكه مردن پيش او شد فتح باب
سارعوا آيد مر او را در خطاب11

فراز هفتم: اُذُن خواندن پيامبر

«منهم الّذين يؤذون النّبى و يقولون هو اُذُن» (توبه /61)
«از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مى‏دهند و مى‏گويند: «او آدم خوش‏باورى است.»
مولانا از مقام اوليا مى‏گويد و حضرت حق را پشتيبان ايشان مى‏خواند. او كورى و كرى باطنى را منفور مى‏خواند و بستن گوش ظاهرى را از سخنان بى پايه و ياوه، راه رسيدن به گوش باطنى مى‏داند. به اين مناسبت اشاره مى‏كند به اذن بودن پيامبر و اين كه آن حضرت از آن جهت كه به سخنان بى‏پايه و اساس گوش نمى‏داد و به هر ناچيزى نگاه نمى‏كرد سراسر گوش باطنى و چشم باطنى شده بود:
سركشد گوش محمد در سخن
كش بگويد در نبى حق هو اذن
سر به سر گوش است و چشم است اين نبى
تازه زو ما مرضع است او ما صبى12
در قصه‏اى ديگر نيز مولانا از لزوم همراهى با انسان كامل مى‏گويد و به اين مناسبت به مقام پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گريز مى‏زند و آن حضرت را برخوردار از بويايى باطنى مى‏خواند. پيامبر اسلام از آن جهت كه تمامى مراحل انسانيت را پيموده بود و به مقام انسان كامل13 دست يافته بود بوى خداوند را از جانب يمن استشمام مى‏كرد:
تا بيابى بوى خلد از يار من
چون محمد بوى رحمن از يمن14

فراز هشتم: ارتداد كاتب وحى

پيامبر كاتبان بسيار داشت. عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح يكى از كاتبان بود. ابى سرح در مكه به پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ايمان آورد و در مدينه در شمار كاتبان وحى قرار گرفت. زمانى كه پيامبر آيه «ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً فكسونا العظام لحما ثمّ أنشأناه خلقاً آخر فتبارك اللَّه احسن الخالقين» (مؤمنون /14) «سپس نطفه را به صورت علقه [= خون بسته] و علقه را به صورت مضغه [= چيزى شبيه گوشت جويده] و مضغه را به صورت استخوان‏هايى درآورديم و بر استخوانها گوشت پوشانيديم سپس آن را آفرينش تازه‏اى داديم پس بزرگ است خدايى كه بهترين آفرينندگان است.» را براى عبداللَّه مى‏فرمود، ابى سرح پيش از تمام شدن قرائت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گفت: «فتبارك اللَّه احسن الخالقين» و وقتى پيامبر بقيه آيه را قرائت كردند و ابى سرح قرائت پيامبر را برابر با جمله خود ديد مدعى فرود آيات بر خود شد. عبداللَّه پس از ارتداد به مكه پناه برد و در پناه مكيان قرار گرفت و به هنگام فتح مكه به عثمان كه برادر رضاعى او بود پناه برد و از مرگ نجات يافت:
«من اظلم ممن افترى على اللَّه كذبا او قال اوحى الىّ و لم يوح اليه شى» (انعام /93)
«چه كسى ستمكارتر است از كسى كه دروغى به خدا ببندد، يا بگويد: «بر من، وحى فرستاده شده، در حالى كه به او وحى نشده است.»
«إن الّذين آمنوا ثمّ كفروا ثمّ آمنوا ثم كفروا ثمّ ازدادو كفراً لم يكن اللَّه ليغفر لهم» (نساء/137)
«كسانى كه ايمان آوردند، سپس كافر شدند، باز هم ايمان آوردند، و ديگر بار كافر» شدند، سپس بر كفر خود افزودند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشيد.»
اين فراز در دو موضع مورد استفاده مولانا قرار گرفته است و ايشان از آن دو بهره گرفته است:

بهره نخست: نكوهش تكبر

پديدآورنده مثنوى در قصه «گفتن مهمان يوسف‏عليه السلام را كه آينه آوردمت ارمغان تا هر بارى كه در وى نگرى روى خوب خود بينى مرا ياد كنى» از تكبر مى‏گويد و آن را بسيار مى‏نكوهد. او خود بينى را بيمارى روحى مى‏خواند و آن را عامل بسيارى از بدبختيها مى‏شناسد و متكبران را در امتحان الهى شكست خورده معرفى مى‏كند:
علتى بدتر ز پندار كمال
نيست اندر جان تو اى ذو دلال
چون بشوراند تو را در امتحان
آب سرگين رنگ گردد در زمان
در نگاه مولانا تكبر از آن جهت نكوهش شده است كه متكبران موهبت الهى را دستاورد خود مى‏شناسند و در حقيقت به موهبتى كه خداوند به ايشان ارزانى داشته است بر ديگران فخر مى‏فروشند:
هين زمرهم سرمكش اى پشت ريش
وآن ز پرتو دان مدان از اصل خويش
در ادامه بحث مولانا براى تفسير و تبيين بهتر پديده تكبر و عاقبت متكبران به داستان «مرتد شدن كاتب وحى...» گريز مى‏زند و عبداللَّه بن ابى سرح را متكبرى معرفى مى‏كند كه به موهبتى كه خدا به او ارزانى داشته تكبر ورزيد و خود را مهبط وحى خواند و در شمار مرتدان در آورد:
پيش عثمان يكى نساخ بود
كاو به نسخ وحى جدى مى‏نمود
چون نبى از وحى فرمودى سبق
او همان را وانبشتى بر ورق
پرتو آن وحى بر وى تافتى
او درون خويش حكمت بافتى
عين آن حكمت بفرمودى رسول
زين قدر گمراه شد او بوالفضول
كآنچه مى‏گويد رسول مستنير
مر مرا هست آن حقيقت در ضمير15
بهره دوم: ناپسندى قياس
در قصه «به عيادت رفتن كر بر همسايه رنجور خويش» از قياس نابينا مى‏گويد:
چون ببينم كه آن لبش جنبان شود
من قياسى گيرم آن را هم ز خود
به اين مناسبت به خود بينى ابليس و مخالفت با فرمان الهى گريز مى‏زند و عامل اين نافرمانى را خود بينى او مى‏خواند و پس از نقد قياس و ياد كرد نتايج آن به قياس عبداللَّه بن ابى سرح گريز مى‏زند و خود بينى و ارتداد او را برخاسته از قياس مى‏شناساند و مخاطب مثنوى را از خود بينى حذر مى‏دهد:
كاتب آن وحى،از آن آواز مرغ
برده ظنى كو بود انباز مرغ
مرغ، پرى زد، مر او را كور كرد
نك فرو بردش به قعر مرگ و درد
هين به عكسى يا به ظنى هم شما
در ميفتيد از مقامات سما16

فراز نهم: دشمنى اوس و خزرج

در مدينه پنج قبيله اوس، خزرج، بنى قريظه، بنى النضير و بنى قينقاع زندگى مى‏كردند. دو قبيله اوس و خزرج دشمنى ديرينه با يگديگر داشتند و بارها با يگديگر جنگيده بودند.
پس از هجرت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به مدينه و رهنمودهاى ايشان اين دو قبيله اسلام آوردند و دشمنى را كنار گذاشتند و برادرانه در كنار يگديگر زندگى مى‏كردند. يهوديان و منافقان مدينه كه اين وضعيت را برنمى‏تافتند با دسيسه و نمّامى در پى ايجاد دشمنى ميان ايشان بودند و نزديك بود اين دو قبيله بر اثر توطئه ايشان با يگديگر وارد جنگ شوند كه در اين هنگام آيه شريفه «واعتصموا بحبل اللَّه جميعاً و لاتفرّقوا» (آل عمران /103) فرود آمد و ايشان را از جنگ و اختلاف حذر داد و خواهان اتحاد و برادرى ايشان شد.
سراينده مثنوى از اين فراز در تبيين نقش پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در ايجاد الفت و دوستى ميان دشمنان بهره مى‏گيرد.
جلال الدين در قصه «منازعت چهار كس جهت انگور...» از مقام عارفان مى‏گويد و نقش ايشان در زدودن اختلافات و ايجاد الفت و دوستى تبيين مى‏كند:
نفس واحد از رسول حق شدند
ورنه هر يك دشمن مطلق بودند
و به اين مناسبت به داستان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گريز مى‏زند. آن جا كه پيامبر ميان امت خويش برادرى و الفت ايجاد كرد و دو قبيله بزرگ اوس و خزرج دشمنى ديرينه خود را كنار نهادند و در كنار يگديگر قرار گرفتند:
دو قبيله كاوس و خزرج نام داشت
يك ز ديگر جان خون آشام داشت
كينه‏هاى كهنه‏شان از مصطفى
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند
در شكستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردى شيره واحد شود17

فراز دهم: فتح مكه

از وقايع سال هشتم هجرى فتح مكه بود. سپاه اسلام در دهم ماه مبارك رمضان به سوى مكه حركت كرد. سرعت حركت سپاه به گونه‏اى بود كه مسير مدينه تا مكه در يك هفته طى شد و سپاه در مرالظهران كه در يك منزلى مكه بود استقرار يافت. مجاهدان مسلمان از چهار جهت وارد مكه شدند و به سرعت مكه را در تصرف خود گرفتند.
سراينده مثنوى از اين داستان در مذمت دنيا دوستى بهره مى‏برد او در قصه «افتادن ركابدار هر بارى پيش على كه اى اميرالمومنين از بهر خدا مرا بكش و از اين قضا برهان» از خواست ابن ملجم و پاسخ اميرالمومنين‏صلى الله عليه وآله وسلم مى‏گويد: اى امام پيش از آن كه من شما را شهيد كنم شما مرا هلاك سازيد.
امام پاسخ مى‏دهد: قضا و قدر را نمى‏توان تغيير داد. اين تن براى من قيمتى ندارد تا براى جرمى كه هنوز انجام نداده‏اى تو را عقوبت كنم. پس از اين مولانا از ناچيزى دنيا در نظرگاه على عليه السلام مى‏گويد:
حرص ميرى و خلافت كى كند
آنكه او تن را بدين سان پى كند
ز آن به ظاهر كوشد اندر جاى و حكم
تا اميران را نمايد راه و حكم
تا اميرى را دهد جانى دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر18
از اين فراز به داستان فتح مكه گريز مى‏زند و دنيا را نزد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ناچيز مى‏خواند:
جهد پيامبر به فتح مكه هم
كى بود در حب دنيا متهم
چشم و دل بر بست روز امتحان
آن كه او از مخزن هفت آسمان
از پى نظاره او حور و جان
پر شده آفاِ هر هفت آسمان
...
پس چه باشد مكه و شام و عراق
كه نمايد او نبرد و اشتياق
آن گمان بر وى ضمير بد كند
كه قياس از جهل و حرص خود كند
آبگينه زرد چون سازى نقاب
زرد بينى جمله نور آفتاب19

پی نوشت‌ها:

1 . رازى ، ابوالفتوح، روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن، 315-313/20
2 . مثنوى 1040-915/4.
3 . مثنوى 2754-2753/4.
4 . مثنوى 3370-3755/3.
5 . مثنوى 5036-521/1.
6 . مثنوى 2832-2831/4.
7 . مثنوى 2060-2054/2.
8 . مثنوى 2448-2444/1.
9 . مثنوى 3944/1.
10 . مثنوى 3974-3964/1.
11 . مثنوى 3435-3419/3.
12 . مثنوى 103-102/3.
13 . مثنوى 3232-3228/1.
14 . مثنوى 551/4.
15 . مثنوى 3232-3228/1.
16 . مثنوى 3414-3412/1.
17 . مثنوى 3715-3713/2.
18 . مثنوى 3947-3945/1.
19 . مثنوى 3958-3948/1.


|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : دو شنبه 16 آبان 1390
نویسنده : Oda Pardeks

چکیده: جلال الدین محمد بلخى در جاى جاى مثنوى از داستان پیامبران بهره برده است، یکى از این قصه ها، قصه پیامبر(ص) است. مولانا از این قصه در راستاى آموزش اعتقادات، اخلاقیات و عرفان فراوان بهره گرفته است. او از فراز گم شدن پیامبر(ص) فطرت الهى را نتیجه گرفته و از نمودن جبرئیل خویش را به پیامبر(ص) در خدمت قهر الهى سود مى برد، چنان که از معجزات پیامبر(ص)، دشمنى ابولهب با پیامبر، برخورد پیامبر با سائل و یهودیان، اُذن خواندن پیامبر، ارتداد کاتب وحى، دشمنى اوس و خزرج، فتح مکه نیز به ترتیب بهره هاى زیر را مى گیرد: قدرت خدا، تجانس موجودات، مقام نیازمندان، شیرینى مرگ، مقام پیامبر، نکوهش تکبر، ناپسندى قیاس، نقش پیامبر (ص) در ایجاد الفت و دوستى، مذمت دنیا دوستى.

کلید واژه‏ها: قصه پیامبر(ص)، مثنوى، مولانا، فواید قصه.

 

بخش عمده‏اى از مثنوى معنوى از داستانها، قصه‏ها و افسانه‏ها شکل گرفته است. در نگاه مولانا قصه و داستان مانند دیگر موجودات عالم هستى ظاهر و باطن دارد و باطن آن اصل و ظاهر آن فرع است. بر این اساس سراینده مثنوى به شکل ظاهرى قصه چندان پایبند نیست و با ساختار شکنى قصه وا فزودن فرازهایى به آن اهداف خود را دنبال مى‏کند. مهمترین اهداف جلال الدین محمد بلخى از گزارش قصص قرآن، آموزش مجموعه‏اى از باورها، اخلاقیات و عرفان اسلامى به مخاطب مثنوى است. در میان قصه‏هاى قرآنى، قصه پیامبر اسلام در مثنوى جایگاه ویژه‏اى یافته است؛ به گونه‏اى که در جاى جاى مثنوى از فرازهاى این داستان در خدمت آموزش اعتقادات، اخلاقیات و عرفان بهره گرفته شده است. بنابر این در این نوشتار نگاهى خواهیم داشت به بهره‏هایى که مولانا از فرازهاى گوناگون داستان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم برده است:

فراز نخست: گم شدن پیامبر در کودکى

«و وجدک ضالاً فهدى» (الضحى/۷) «و تو را گمشده یافت و هدایت کرد.» وقتى آمنه مادر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از دنیا رفت، عبدالمطلب حلیمه را به عنوان دایه پیامبر انتخاب کرد و آن حضرت را به او سپرد. پس از آن که پیامبر بزرگ شد، حلیمه پیامبر را به مکه آورد. اما در مکه پیامبر را گم کرد و هر چه به دنبال پیامبر گشت آن حضرت را ندید. پیرمردى به حلیمه نزدیک شد و وقتى مشکل حلیمه را دانست، او را نزد بت بزرگ -هبل- برد و از بت کمک خواست. وقتى پیر مرد نام پیامبر را نزد هبل برد، هبل و دیگر بتان سرنگون شدند. و با عتاب به پیرمرد گفتند: مگر نمى‏دانى که هلاک ما به دست اوست. پیرمرد رو به حلیمه کرد و گفت آن کودک خدایى دارد که نگهدار اوست. حلیمه خدمت عبدالمطلب رسید و ماجرا را براى او تعریف کرد عبدالمطلب گمان کرد برخى از قریش در این ماجرا نقش دارند و وقتى مطمئن شد که ایشان در این کار دخالت ندارند، منادى در آسمان ندا داد و گفت: پیامبر در وادى تهامه و زیر درختى نشسته است. عبدالمطلب به آنجا رفت و پیامبر را در آن جا یافت.۱ این فراز از داستان پیامبر در قصه «چاره کردن سلیمان در احضار تخت بلقیس از سبا» در خدمت اثبات فطرت الهى قرار گرفته است. مولانا در این قصه از فطرت خداپرستى مى‏گوید و بت پرستان را از آن جهت بت پرست مى‏شناسد که معبود حقیقى را نشناخته‏اند و به فطرت خدا پرستى خویش بى توجه هستند. به این مناسبت به داستان گم شدن پیامبر گریز مى‏زند و بتان را نیز برخوردار از فطرت الهى مى‏خواند به گونه‏اى که وقتى نام پیامبر را از آن پیر عرب مى‏شنوند به سجده مى‏افتند: قصه راز حلیمه گویمت تا زداید داستان او غمت مصطفى را چون ز شیر او باز کرد بر کفش برداشت چون ریحان و ورد باز آمد سوى آن طفل رشید مصطفى را بر مکان خود ندید حیرت اندر حیرت آمد بر دلش گشت بس تاریک از غم منزلش پیر مردى پیشش آمد با عصا کاى حلیمه چه فتاد آخر ترا که چنین آتش ز دل افروختى این جگرها را زماتم سوختى گفتش اى فرزند تو انده مدار که نمایم مر ترا یک شهریار برد او را پیش عزى کاین صنم هست در اخبار غیبى مغتنم چون محمد گفت این جمله بتان سرنگون گشتند و ساجد آن زمان ...۲

فراز دوم: نمودن جبرئیل خویش را به پیامبر

«و لقد رءاه نزلهً اُخرى عند سدره المنتهى" (نجم/۱۴-۱۳) «و بار دیگر او را مشاهده کرد، نزد «سدرهالمنتهى»». مولانا قهر الهى را براى سرکشان شکننده و براى اهل طاعت و تواضع نرم و لطیف مى‏خواند: زفت زفت است و چو لرزان مى‏شوى مى‏شود آن زفت نرم و مستوى ز آنکه شکل زفت بهر منکر است چونکه عاجز آمدى لطف و بر است۳ به این مناسبت گریز مى‏زند به داستان «نمودن جبرئیل خود را به مصطفى به صورت خویش ...»: مصطفى میگفت پیش جبرییل که چنانکه صورت تست اى خلیل مر مرا بنما تو محسوس آشکار تا ببینم مر ترا نظاره وار گفت نتوانى و طاقت نبودت حس ضعیف است و تنک سخت آیدت گفت بنما تا ببیند این جسد تا چه حد حس نازک است و بى مدد ... چونکه کرد الحاح بنمود اندکى هیبتى که که شود زو مندکى شهپرى بگرفته شرق و غرب را از مهابت گشت بى هش مصطفى چون ز بیم و ترس بیهوشش بدید جبرئیل آمد در آغوشش کشید۴

فراز سوم: معجزات پیامبر

الف. اعجاز قرآن

مشرکان، وحیانیت قرآن را برنمى‏تافتند و آن را ساخته خود پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم معرفى مى‏کردند. در پاسخ به ایشان آیه شریفه «و ما کنت تتلوا من قبله من کتاب و لاتخطّه بیمینک» (عنکبوت /۴۸) فرود آمد و پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم را امّى معرفى کرد. این آیه از سویى پاسخ به یاوه گویانى بود که قرآن را سخن پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم مى‏شناختند و ارتباط خدا با پیامبر را منکر بودند و از سویى دیگر از اعجاز قرآن حکایت داشت به گونه‏اى که امروزه شمارى از قرآن پژوهان یکى از وجوه اعجاز قرآن را «قرآن کتابى از مردى درس ناخوانده» مى‏آورند.

ب. شق القمر

مشرکان مکه خدمت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم رسیده و گفتند: اگر راست مى‏گویى و از سوى خدا آمده‏اى ماه را به دو نیمه تقسیم کن. پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم فرمود: اگر خواسته شما را اجابت کنم ایمان مى‏آورید؟ کافران گفتند: بله. و چون وقتى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم ماه را به دو نیمه کرد، کافران روى گردانده و گفتند: این سحرى عظیم است: «اقتربت الساعه و انشقّ القمر و إن یروا آیهً یعرضوا و یقولوا سحرٌ مستمر» (قمر/ ۱) «قیامت نزدیک شد و ماه از هم شکافت! و هر گاه نشانه و معجزه‏اى را ببینند روى گردانده، مى‏گویند: «این سحرى مستمر است». از این دو فراز مولانا در راستاى اثبات قدرت خدا بهره مى‏گیرد: در قصه آن «پادشاه جهود که نصرانیان را مى‏کشت از بهر تعصب» از مبارزه وزیر با قدیم ازلى سخن مى‏گوید و انسان‏ها را از مبارزه با قدرت حق تعالى ناتوان مى‏خواند: همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجه مى‏زد با قدیم ناگزیر با چنان قادر خدایى کز عدم صد چو عالم هست گرداند به دم در این راستا به داستان پیامبران و پیامبر اعظم‏صلى الله علیه وآله وسلم گریز مى‏زند و از ناتوانى انسان‏ها در برابر پیامبران مى‏گوید. در نگاه مولانا پیامبر امى است. اما سخنان او از چنان فصاحت و بلاغتى برخوردار است که صدها هزار دفتر شعر توان مقابله با سخنان آن حضرت را ندارد و در برابر سخنان پیامبر ناچیز و بى مقدار مى‏نماید: صد هزاران دفتر اشعار بود پیش حرف امیّى آن عار بود۵ در منظر مثنوى معجزات پیامبران نیز نشان از قدرت خدا دارد؛ به گونه‏اى که موجودات عالم از عقل و علم برخوردار مى‏شوند و ماه فرمان پیامبر را مى‏شنود و به دو نیم تقسیم مى‏شود: چون قمر که امر بشنید و شناخت پس دو نیمه گشت بر چرخ و شکافت چون درخت و سنگ کاندر هر مقام مصطفى را کرده ظاهر السلام۶

فراز چهارم: دشمنى ابولهب با پیامبر

در فراروى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم عده‏اى علم مخالفت برافراشته و به سختى با آن حضرت دشمنى مى‏کردند. سرآمد این افراد ابولهب عموى پیامبر بود. ابولهب همیشه پیامبر را آزار مى‏داد و ایشان را به عنوان ساحر و دروغگو معرفى مى‏کرد. او تنها کسى بود که پیمان حمایت بنى هاشم از پیامبر را امضا نکرد و با دشمنان پیامبر پیمان بست. ابولهب معجزات پیامبر را بارها دیده بود ولى آن حضرت را باور نداشت و ایمان نمیآورد. دشمن دیگر پیامبر همسر ابولهب ام جمیل است. این زن خواهر ابوسفیان بود و بوته‏هاى خار را در مسیر پیامبر میریخت و به آن حضرت آسیب مى‏رساند. شدت دشمنى این دو تن سبب شد سوره «تبّت» در مورد ایشان بر قلب پیامبر فرود آید: «تبّت یدا ابى لهب و تبّ ما أغنى عنه ماله و ما کسب سیصلى ناراً ذات لهب. و امرأته حمّاله الحطب فى جیدها حبلٌ من مسد». (مسد /۱-۵) «بریده باد هر دو دست ابولهب (و مرگ بر او باد)! هرگز مال و ثروتش و آنچه را به دست آورد به حالش سودى نبخشید! و بزودى وارد آتشى شعله‏ور و پرلهیب مى‏شود؛ و (نیز) همسرش، در حالى که هیزم‏کش (دوزخ) است، و در گردنش طنابى است از لیف خرما!» سراینده مثنوى از این فراز در بحث تجانس سود مى‏برد او از زبان موسى‏علیه السلام با فردى سخن مى‏گوید که در برابر معجزات موسى علیه السلام سر تسلیم فرود نمیآورد و هم چنان بر کفر خویش پا مى‏فشارد، امّا در برابر صداى گوساله تسلیم مى‏شود و به سامرى ایمان مى‏آورد. از این قصه مولانا تجانس را نتیجه میگیرد و مى‏گوید: جنس، جنس را درک مى‏کند. گرگ سوى یوسف نمى‏رود مگر براى خوردن او. اما همین گرگ از صفت درندگى که جدا شود به مرتبه انسانى مى‏رسد و مثل سگ اصحاب کهف مى‏شود. در راستاى بحث تجانس، مولانا به ایمان ابوبکر و دشمنى ابوجهل گریز مى‏زند. ابوبکر را هم جنس پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم مى‏خواند و همین هم جنسى را عامل ایمان آورى او معرفى مى‏کند و در برابر ابوجهل را ناجنس مى‏نامد و تسلیم نشدن او را با وجود مشاهده آن همه معجزه به جهت هم ناجنسى معرفى مى‏کند: ز آن عجبتر دیده‏اید از من بسى لیک حق را کى پذیرد هر خسى گرگ بر یوسف کجا عشق آورد جز مگر از مکر تا او را خورد چون ز گرگى وا رهد محرم شود چون سگ کهف از بنى آدم شود چون ابوبکر از محمد برد بو گفت هذا لیس وجه کاذب چون نبد بوجهل از اصحاب درد دید صد شق قمر باور نکرد۷

فراز پنجم: برخورد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم با سائل

عثمان مقدارى خرما براى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم آورد. همزمان نیازمندى خدمت پیامبر رسید و درخواست کمک کرد. پیامبر همان مقدار خرما را به نیازمند داد. عثمان خرما را از فقیر خرید و آن را به پیامبر بازگرداند. فقیر تا سه بار درخواست خود را تکرار کرد و هر بار خرما را دوباره به عثمان فروخت. وقتى براى بار چهارم فقیر درخواست خود را تکرار کرد، پیامبر فرمود: تو نیازمندى یا فروشنده؟! در این هنگام آیه شریفه «و اما السائل فلاتنهر" (ضحى /۱۰) فرود آمد. از این فراز داستان سراینده مثنوى در تبیین مقام نیازمندان بهره مى‏گیرد. او در قصه «در بیان این که چنان که گدا عاشق کرم است...» از جود و کرم مى‏گوید و این دو را نیازمند وجود گدایان مى‏خواند. چنان که روى زیبا رویان از آینه زیبا مى‏شود. روى احسان و کرم نیز از گدایان نمایان مى‏گردد. بنابر این گدایان چون آینه هستند و نباید با برخورد نادرست با ایشان آینه را تیره و تار ساخت و از شفافیت انداخت. به همین جهت در سوره «الضحى» پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم از برخورد ناروا با گدا منع مى‏شود: بانگ مى‏آمد که اى طالب بیا جود، محتاج گدایان، چون گدا جود مى‏جوید گدایان و ضعاف همچو خوبان، کآینه جویند صاف روى خوبان ز آینه زیبا شود روى احسان از گدا پیدا شود پس از این فرمود حق در والضحى بانگ کم زن اى محمد بر گدا چون گدا آیینه جود است، هان دم بود بر روى آیینه زیان۸

فراز ششم: پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و یهودیان

یهودیان خویش را امت برگزیده خدا معرفى مى‏کردند و گاه ادعاى خدایى داشتند و یهود را از دوستان خدا مى‏خواندند: «و قالت الیهود و النصارى نحن ابناء اللَّه و احبّاوه» (مائده /۱۸) «یهود و نصارا گفتند: «ما، فرزندان خدا و دوستان (خاص) او هستیم.» در برابر این سخنان آیه شریفه «قل یا ایّها الذین هادوا إن زعمتم أنّکم اولیاء للَّه من دون النّاس فتمنّوا الموت إن کنتم صادقین» (جمعه/۶) «بگو اى یهودیان! اگر گمان مى‏کنید که (فقط) شما دوستان خدائید نه سایر مردم پس آرزوى مرگ کنید اگر راست مى‏گویید (تا به لقاى محبوب‏تان برسید)» فرود آمد و وقتى پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم این درخواست را مطرح ساختند، یهود که ادعاى دوستى خدا داشتند از لقاى دوست را آرزو نکردند. این فراز از داستان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در قصه افتادن رکابدار هر بارى پیش على علیه السلام مورد بهره‏بردارى قرار گرفته است در این قصه مولانا از شیرینى مرگ مى‏گوید: خنجر و شمشیر شد ریحان من مرگ من شد بزم و نرگسدان من۹ و در ابیات بعد به فتح مکه و حق خواهى حضرت امیر و شیرینى مرگ گریز مى‏زند و حضرت امیر را خواهان رهایى از دنیا و یهودیان را دل بسته به دنیا مى‏خواند تا آن جا که ایشان به خواست پیامبر اسلام تن ندادند: من نیم سگ شیر حقم حق پرست شیر حق آن است کز صورت برست شیر دنیا جوید اشکارى و برگ شیر مولى جوید آزادى و مرگ چونکه اندر مرگ بیند صد وجود همچو پروانه بسوزاند وجود شد هواى مرگ طوق صادقان که جهودان را بد این دم امتحان در نبى فرمود کاى قوم یهود صادقان را مرگ باشد گنج و سود همچنانکه آرزوى سود هست آرزوى مرگ بردن ز آن به است اى جهودان بهر ناموس کسان بگذرانید این تمنا بر زبان یک جهودى این قدر زهره نداشت چون محمد این علم را برفراشت گفت اگر رانید این را بر زبان یک یهودى خود نماند در جهان پس یهودان مال بردند و خراج که مکن رسوا تو ما را اى سراج۱۰ چنان که در فرازى دیگر مولانا به حضور حمزه در میدان جنگ بدون زره و کلاه خود گریز میزند و از شیرینى مرگ براى حمزه مى‏گوید: اندر آخر حمزه چون در صف شدى بى زره سرمست در غزو آمدى سینه باز و تن برهنه پیش پیش در فکندى در صف شمشیر خویش خلق پرسیدند کاى عم رسول اى هژبر صف شکن شاه فحول نه تو لاتلقوا بایدیکم الى تهلکه خواندى ز پیغام خدا پس چرا تو خویش را در تهلکه مى‏دراندازى چنین در معرکه ... گفت حمزه چونکه بودم من جوان مرگ مى‏دیدم وداع این جهان سوى مردن کس به رغبت کى رود پیش اژدرها برهنه کى شود ... آنکه مردن پیش چشمش تهلکهست امر لاتلقوا بگیرد او به دست وانکه مردن پیش او شد فتح باب سارعوا آید مر او را در خطاب۱۱

فراز هفتم: اُذُن خواندن پیامبر

«منهم الّذین یؤذون النّبى و یقولون هو اُذُن» (توبه /۶۱) «از آنها کسانى هستند که پیامبر را آزار مى‏دهند و مى‏گویند: «او آدم خوش‏باورى است.» مولانا از مقام اولیا مى‏گوید و حضرت حق را پشتیبان ایشان مى‏خواند. او کورى و کرى باطنى را منفور مى‏خواند و بستن گوش ظاهرى را از سخنان بى پایه و یاوه، راه رسیدن به گوش باطنى مى‏داند. به این مناسبت اشاره مى‏کند به اذن بودن پیامبر و این که آن حضرت از آن جهت که به سخنان بى‏پایه و اساس گوش نمى‏داد و به هر ناچیزى نگاه نمى‏کرد سراسر گوش باطنى و چشم باطنى شده بود: سرکشد گوش محمد در سخن کش بگوید در نبى حق هو اذن سر به سر گوش است و چشم است این نبى تازه زو ما مرضع است او ما صبى۱۲ در قصه‏اى دیگر نیز مولانا از لزوم همراهى با انسان کامل مى‏گوید و به این مناسبت به مقام پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم گریز مى‏زند و آن حضرت را برخوردار از بویایى باطنى مى‏خواند. پیامبر اسلام از آن جهت که تمامى مراحل انسانیت را پیموده بود و به مقام انسان کامل۱۳ دست یافته بود بوى خداوند را از جانب یمن استشمام مى‏کرد: تا بیابى بوى خلد از یار من چون محمد بوى رحمن از یمن۱۴

فراز هشتم: ارتداد کاتب وحى

پیامبر کاتبان بسیار داشت. عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح یکى از کاتبان بود. ابى سرح در مکه به پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم ایمان آورد و در مدینه در شمار کاتبان وحى قرار گرفت. زمانى که پیامبر آیه «ثم خلقنا النطفه علقه فخلقنا العلقه مضغه فخلقنا المضغه عظاماً فکسونا العظام لحما ثمّ أنشأناه خلقاً آخر فتبارک اللَّه احسن الخالقین» (مؤمنون /۱۴) «سپس نطفه را به صورت علقه [= خون بسته] و علقه را به صورت مضغه [= چیزى شبیه گوشت جویده] و مضغه را به صورت استخوان‏هایى درآوردیم و بر استخوانها گوشت پوشانیدیم سپس آن را آفرینش تازه‏اى دادیم پس بزرگ است خدایى که بهترین آفرینندگان است.» را براى عبداللَّه مى‏فرمود، ابى سرح پیش از تمام شدن قرائت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم گفت: «فتبارک اللَّه احسن الخالقین» و وقتى پیامبر بقیه آیه را قرائت کردند و ابى سرح قرائت پیامبر را برابر با جمله خود دید مدعى فرود آیات بر خود شد. عبداللَّه پس از ارتداد به مکه پناه برد و در پناه مکیان قرار گرفت و به هنگام فتح مکه به عثمان که برادر رضاعى او بود پناه برد و از مرگ نجات یافت: «من اظلم ممن افترى على اللَّه کذبا او قال اوحى الىّ و لم یوح الیه شى» (انعام /۹۳) «چه کسى ستمکارتر است از کسى که دروغى به خدا ببندد، یا بگوید: «بر من، وحى فرستاده شده، در حالى که به او وحى نشده است.» «إن الّذین آمنوا ثمّ کفروا ثمّ آمنوا ثم کفروا ثمّ ازدادو کفراً لم یکن اللَّه لیغفر لهم» (نساء/۱۳۷) «کسانى که ایمان آوردند، سپس کافر شدند، باز هم ایمان آوردند، و دیگر بار کافر» شدند، سپس بر کفر خود افزودند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشید.» این فراز در دو موضع مورد استفاده مولانا قرار گرفته است و ایشان از آن دو بهره گرفته است:

بهره نخست: نکوهش تکبر

پدیدآورنده مثنوى در قصه «گفتن مهمان یوسف‏علیه السلام را که آینه آوردمت ارمغان تا هر بارى که در وى نگرى روى خوب خود بینى مرا یاد کنى» از تکبر مى‏گوید و آن را بسیار مى‏نکوهد. او خود بینى را بیمارى روحى مى‏خواند و آن را عامل بسیارى از بدبختیها مى‏شناسد و متکبران را در امتحان الهى شکست خورده معرفى مى‏کند: علتى بدتر ز پندار کمال نیست اندر جان تو اى ذو دلال چون بشوراند تو را در امتحان آب سرگین رنگ گردد در زمان در نگاه مولانا تکبر از آن جهت نکوهش شده است که متکبران موهبت الهى را دستاورد خود مى‏شناسند و در حقیقت به موهبتى که خداوند به ایشان ارزانى داشته است بر دیگران فخر مى‏فروشند: هین زمرهم سرمکش اى پشت ریش وآن ز پرتو دان مدان از اصل خویش در ادامه بحث مولانا براى تفسیر و تبیین بهتر پدیده تکبر و عاقبت متکبران به داستان «مرتد شدن کاتب وحى...» گریز مى‏زند و عبداللَّه بن ابى سرح را متکبرى معرفى مى‏کند که به موهبتى که خدا به او ارزانى داشته تکبر ورزید و خود را مهبط وحى خواند و در شمار مرتدان در آورد: پیش عثمان یکى نساخ بود کاو به نسخ وحى جدى مى‏نمود چون نبى از وحى فرمودى سبق او همان را وانبشتى بر ورق پرتو آن وحى بر وى تافتى او درون خویش حکمت بافتى عین آن حکمت بفرمودى رسول زین قدر گمراه شد او بوالفضول کآنچه مى‏گوید رسول مستنیر مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر۱۵ بهره دوم: ناپسندى قیاس در قصه «به عیادت رفتن کر بر همسایه رنجور خویش» از قیاس نابینا مى‏گوید: چون ببینم که آن لبش جنبان شود من قیاسى گیرم آن را هم ز خود به این مناسبت به خود بینى ابلیس و مخالفت با فرمان الهى گریز مى‏زند و عامل این نافرمانى را خود بینى او مى‏خواند و پس از نقد قیاس و یاد کرد نتایج آن به قیاس عبداللَّه بن ابى سرح گریز مى‏زند و خود بینى و ارتداد او را برخاسته از قیاس مى‏شناساند و مخاطب مثنوى را از خود بینى حذر مى‏دهد: کاتب آن وحى،از آن آواز مرغ برده ظنى کو بود انباز مرغ مرغ، پرى زد، مر او را کور کرد نک فرو بردش به قعر مرگ و درد هین به عکسى یا به ظنى هم شما در میفتید از مقامات سما۱۶

فراز نهم: دشمنى اوس و خزرج

در مدینه پنج قبیله اوس، خزرج، بنى قریظه، بنى النضیر و بنى قینقاع زندگى مى‏کردند. دو قبیله اوس و خزرج دشمنى دیرینه با یگدیگر داشتند و بارها با یگدیگر جنگیده بودند. پس از هجرت پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم به مدینه و رهنمودهاى ایشان این دو قبیله اسلام آوردند و دشمنى را کنار گذاشتند و برادرانه در کنار یگدیگر زندگى مى‏کردند. یهودیان و منافقان مدینه که این وضعیت را برنمى‏تافتند با دسیسه و نمّامى در پى ایجاد دشمنى میان ایشان بودند و نزدیک بود این دو قبیله بر اثر توطئه ایشان با یگدیگر وارد جنگ شوند که در این هنگام آیه شریفه «واعتصموا بحبل اللَّه جمیعاً و لاتفرّقوا» (آل عمران /۱۰۳) فرود آمد و ایشان را از جنگ و اختلاف حذر داد و خواهان اتحاد و برادرى ایشان شد. سراینده مثنوى از این فراز در تبیین نقش پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم در ایجاد الفت و دوستى میان دشمنان بهره مى‏گیرد. جلال الدین در قصه «منازعت چهار کس جهت انگور...» از مقام عارفان مى‏گوید و نقش ایشان در زدودن اختلافات و ایجاد الفت و دوستى تبیین مى‏کند: نفس واحد از رسول حق شدند ورنه هر یک دشمن مطلق بودند و به این مناسبت به داستان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم گریز مى‏زند. آن جا که پیامبر میان امت خویش برادرى و الفت ایجاد کرد و دو قبیله بزرگ اوس و خزرج دشمنى دیرینه خود را کنار نهادند و در کنار یگدیگر قرار گرفتند: دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت یک ز دیگر جان خون آشام داشت کینه‏هاى کهنه‏شان از مصطفى محو شد در نور اسلام و صفا اولا اخوان شدند آن دشمنان همچو اعداد عنب در بوستان وز دم المؤمنون اخوه به پند در شکستند و تن واحد شدند صورت انگورها اخوان بود چون فشردى شیره واحد شود۱۷

فراز دهم: فتح مکه

از وقایع سال هشتم هجرى فتح مکه بود. سپاه اسلام در دهم ماه مبارک رمضان به سوى مکه حرکت کرد. سرعت حرکت سپاه به گونه‏اى بود که مسیر مدینه تا مکه در یک هفته طى شد و سپاه در مرالظهران که در یک منزلى مکه بود استقرار یافت. مجاهدان مسلمان از چهار جهت وارد مکه شدند و به سرعت مکه را در تصرف خود گرفتند. سراینده مثنوى از این داستان در مذمت دنیا دوستى بهره مى‏برد او در قصه «افتادن رکابدار هر بارى پیش على که اى امیرالمومنین از بهر خدا مرا بکش و از این قضا برهان» از خواست ابن ملجم و پاسخ امیرالمومنین‏صلى الله علیه وآله وسلم مى‏گوید: اى امام پیش از آن که من شما را شهید کنم شما مرا هلاک سازید. امام پاسخ مى‏دهد: قضا و قدر را نمى‏توان تغییر داد. این تن براى من قیمتى ندارد تا براى جرمى که هنوز انجام نداده‏اى تو را عقوبت کنم. پس از این مولانا از ناچیزى دنیا در نظرگاه على علیه السلام مى‏گوید: حرص میرى و خلافت کى کند آنکه او تن را بدین سان پى کند ز آن به ظاهر کوشد اندر جاى و حکم تا امیران را نماید راه و حکم تا امیرى را دهد جانى دگر تا دهد نخل خلافت را ثمر۱۸ از این فراز به داستان فتح مکه گریز مى‏زند و دنیا را نزد پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم ناچیز مى‏خواند: جهد پیامبر به فتح مکه هم کى بود در حب دنیا متهم چشم و دل بر بست روز امتحان آن که او از مخزن هفت آسمان از پى نظاره او حور و جان پر شده آفاِ هر هفت آسمان ... پس چه باشد مکه و شام و عراق که نماید او نبرد و اشتیاق آن گمان بر وى ضمیر بد کند که قیاس از جهل و حرص خود کند آبگینه زرد چون سازى نقاب زرد بینى جمله نور آفتاب۱۹

پی نوشت ها


|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : دو شنبه 16 آبان 1390
نویسنده : Oda Pardeks
او که به دلبستگي و شيفتگي شديدش به امير مؤمنان و سيدالشهدا ـ عليهما السلام ـ تصريح مي‌کند و با شور و شوق از سفر خود به نجف و زيارت حرم امام علي ـ عليه‌السلام ـ‌تعريف مي‌کند، موفقيت خود در مدح اهل بيت را مرهون لطف و یاری الهي مي‌داند و در آغاز اثر جديد خود مي‌گويد: ...

«جورج شکّور»، شاعر برجسته لبناني، سرودن کتاب «حماسه پيامبر» را همزمان با فرارسيدن ميلاد آن حضرت به پايان رساند. اين شاعر مسيحي پيش از اين کتاب «حماسه امام حسين» را در سال 2001 و کتاب «حماسه امام علي(ع)» را در سال 2007 منتشر کرده است.



حجت‌الاسلام محمدرضا زائري در این باره به خبرنگار «تابناک» گفت، وي که در دانش لغت و ادبيات عرب تخصص دارد، از برجسته‌ترين شاعران عرب و وصي ادبي سعيد عقل شاعر نام‌آور معاصر است و سال‌هاست علاوه بر فعاليت گسترده ادبي، به تدريس و تعليم اشتغال دارد تاکنون علاوه بر کتاب‌هايي که تصحيح و تنقيح کرده، به صورت مستقل از وي چندين مجموعه شعري متنوع منتشر شده است و بسياري از شاعران و ادباي برجسته عرب و لبناني در دهه‌هاي گذشته شعر او را تحسين کرده و ستوده‌اند؛ از جمله اميرالشعرا «أخطل صغير» که چهل و پنج سال پيش خطاب به او گفته بود: زبان اسرار خود را به تو نوشانده و شعرت اصالت و تازگي را با هم دارد.



وی افزود: او علاوه بر برخورداري از زبان شعري پيراسته و استوار و تسلط به ادب کهن عربي و جهاني داراي مواضع روشن و قاطع سياسي و فکري است.



 زائری ادامه داد: جورج شکور از نخستين کساني است که شعر مقاومت را در لبنان پايه‌گذاري کرده و همواره در مراحل گوناگون تاريخ معاصر سياسي لبنان پا به پاي مقاومت و جريان متعهد و آزادي‌خواه پيش آمده است و به خاطر همين مواضع سياسي تاکنون متحمل مخالفت‌هاي فراواني هم شده، اما مي‌گويد من به حقيقت گواهي مي‌دهم و باورم را به خاطر دنيا عوض نمي‌کنم.



این پژوهشگر حوزه و دانشگاه گفت: چند سال پيش، او را با پيشنهادهاي وسوسه‌انگيز به ديدار قذافي در ليبي دعوت کرده بودند؛ اما او اين دعوت را رد کرده و گفته بود: به خاطر اينکه قذافي امام موسي صدر را ربوده است، اگر برايم فرش قرمز هم پهن کند و چندين برابر اين هم به من بدهد، پايم را به دربارش نمي‌گذارم.


زائری افزود: او از چندی پیش، سرودن «ملحمة النبی» را آغاز کرده بود و مدت طولانی با دقت و کوشش فراوان به مطالعه منابع و مصادر تاریخی مشغول بود و من که خود چند کتاب تاریخی را برای او برده بودم، نخست گمان می‌کردم به خاطر حساسیت‌های طائفه ای و مذهبی لبنان قصد سرودن این مجموعه را دارد تا به نوعی از پیامدهای برخی موضع‌گیری‌ها پس از انتشار کتاب امام علی جلوگیری کند؛ اما پس از آنکه  چند نوبت در مراحل سرایش و تکمیل این اثر اشعار او را شنیدم، مطمئن شدم چنین نیست و او که در کتاب امام علی(ع) و حتی کتاب امام حسین(ع) آشکارا داستان غدیر را شرح داده بود، در این مجموعه جدید نیز در فصل «حجّة الوداع» به طور مفصل به این موضوع پرداخته است.

وی ادامه داد: او که خود نیز متولد ماه نیسان ماه میلاد رسول گرامی اسلام است، به این موضوع افتخار می‌کند و  «ملحمة النبی» را همزمان با میلاد پیامبر در هزار و صد بیت به پایان رسانده و این نخستین بار است که یک شاعر غیر مسلمان به روایت زندگی پیامبر اسلام می‌پردازد، البته پیش از این، «بولس سلامه»، شاعر مسیحی لبنانی در «ملحمة الغدیر» به برخی فرازها از زندگی پیامبر اکرم(ص) اشاره‌ای گذرا داشته و یکی دو تن از شاعران مسلمان عرب نیز مجموعه‌های تاریخی منتشر کرده بودند که از نظر ادبی تفاوت دارند.

محمدرضا زائری با اشاره به اینکه «جورج شکّور» در این کتاب از شرایط اجتماعی و فرهنگی پیش از میلاد پیامبر در جزیرة العرب آغاز می‌کند و از ولادت تا رحلت آن حضرت به همه رخدادهای مهم تاریخ اسلام می‌پردازد گفت: به تازگی، یک دانشگاه عربی به او پیشنهاد کرده است تا با دادن دکتری افتخاری ادبیات عرب و برگزاری مراسم تجلیل وی این کتاب را به چاپ برساند.

وی با اعلام اینکه شاید بتوان گفت در شعر تاریخی و حماسی پس از مرحوم «بولس سلامه» که با شاهکار جاویدش «حماسه غدیر» اشتهار یافت تاکنون کسی مانند «جورج شکور» نداشته‌ایم، گفت: در ادبیات عربی «ملحمه» به معنای یک کتاب و مجموعه شعری طولانی است که یک موضوع حماسی تاریخی را روایت کند و به جنگ و پیکار و فتح و پیروزی‌های قهرمانانه دلاوری بزرگ بپردازد.

این پژوهشگر با بیان اینکه در ادبیات کهن اروپا حماسه‌هایی چنین، قرن‌ها وجود داشته و آثاری چون «ایلیاد و اودیسه» از هومر، الهام بخش بسیاری از شاعران و نویسندگان بزرگ کشورهای گوناگون گشته است افزود: در ادبیات فارسی نیز اثر ماندگاری چون شاهنامه فردوسی الگوی بسیاری از اهل ذوق و ادب بوده؛ اما در ادبیات عرب سرودن چنین مجموعه‌هایی قدمت طولانی ندارد؛ هرچند «عبدالمسیح أنطاکی»، ملحمه ای برای حضرت امیر ـ علیه السلام ـ سروده بود، شهرت ملحمه عربی با بولس سلامه بوده و در واقع باید گفت با ملحمة الغدیر  این راه برای جورج شکّور گشوده شده است.

زائری گفت: او که به دلبستگی و شیفتگی شدیدش به امیر مؤمنان و سیدالشهدا ـ علیهما السلام ـ تصریح و با شور و شوق از سفر خود به نجف و زیارت حرم امام علی ـ علیه السلام ـ تعریف می‌کند، موفقیت خود در مدح اهل بیت را مرهون لطف و یاری الهی می‌داند و در آغاز اثر جدید خود می‌گوید:
 

 رسول الله، ألهمني  کلاما
 کمثلک حين ألهمک العليّ ُ

 غدا سيُقال بعدي طاب شعرٌ 
 به مدح النبـــــوّة عيسويّ ٌ

اي رسول خدا خود سخن را به من الهام کن چنان که خداوند بزرگ بر تو وحي کرد، فردا روز پس از من خواهند گفت: خوشا شعري که يک مسيحي در آن پيامبر را ستايش کرده است.

زائری با اعلام اینکه وي چندي پيش در مراسمي در بيروت توسط رايزني فرهنگي جمهوري اسلامی ایران در لبنان مورد تقدير و تکريم قرار گرفت و در ماه‌هاي آينده نيز براي شرکت در همايش بين‌المللي شعر به تهران خواهد آمد، ادامه داد: شکور علاوه بر جانبداري سياسي از جمهوري اسلامي و حمايت از انقلاب، هميشه از رابطه عاطفي خود با مردم ايران ياد مي کند و مي‌گويد: تا کنون هيچ کس به اندازه ايراني‌ها من را شيفته و دلبسته لطف و احسان خود نکرده است.



وی در پایان گفت: چنين فضاي عاطفي و روحي نسبت به جمهوري اسلامي و به صورت عمومي نسبت به مکتب اهل بيت در ميان مسيحيان لبناني بسيار فراگير است؛ اما متأسفانه، تاکنون چنان که سزاوار بوده از اين ظرفيت مناسب براي نزديکتر شدن روابط ديني و فکري و بهره‌برداري به سود مصالح مشترک دو کشور و تقويت جايگاه جمهوري اسلامي ایران استفاده نشده است. 


|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
موضوعات مرتبط: , ,
تاریخ : دو شنبه 16 آبان 1390
نویسنده : Oda Pardeks

داستان پیامبر اسلام و یهود

داستان پیامبر اسلام و یهود واحد دار القرآن تبیان زنجان-

باید دانست که طوایفی ازیهود از دیر زمانی از سرزمینهای خود به حجاز آمده و در آن اقامت گزیده بودند و در آنجا قلعه ها و دژهائی ساخته و به تدریج افراد و اموالشان زیاد شده، وموقعیت مهمی به دست آورده بودند. - و ما در جلد اول این کتاب در ذیل آیه(و لماجاءهم کتاب من عند الله مصدق لما معهم و کانوا من قبل یستفتحون علی الذین کفروا فلماجاءهم ما عرفوا کفروا به فلعنة الله علی الکافرین(1) روایاتی در باره اینکه یهودیان در چه زمانی به حجاز هجرت کرده و چطور شد که اطراف مدینه را اشغال کردند، و اینکه مردم مدینه رابشارت می دادند به آمدن رسول خدا(ص)ایراد کردیم.

و بعد از آنکه رسول خدا(ص)به مدینه تشریف آورد و همین یهودیان را به اسلام دعوت کرد از پذیرفتن دعوتش سرباز زدند،ناگزیر رسول خدا(ص)با ایشان که سه طایفه بودند بنامبنی قینقاع، بنی النضیروبنی قریظهو در اطراف مدینه سکونت داشتند معاهده کرد و لیکن هر سه طایفه عهد خود را شکستند.

از بیست و چند روز از واقعه بدر بسوی آنان لشکر کشید و ایشان به قلعه های خود پناهنده شدند، و همچنان تا پانزده روز در محاصره بودند تا آنکه ناچار شدند به حکم آن حضرت تن در دهند، و او هر حکمی در باره جان و مال وزن و فرزند ایشان کرد بپذیرند.رسول خدا(ص)هم دستورداد تا همه را کت بسته حاضر کنند، و لیکن عبد الله بن ابی بن سلول که هم سوگند آنان بود وساطت کرد،و دروساطتش اصرار ورزید و در نتیجه رسول خدا(ص)دستور داد تا مدینه و اطراف آنرا تخلیه کنند، بنی قینقاع به حکم آن حضرت بیرون شده و با زن و فرزندان خود به سرزمیناذرعاتشام کوچ کردند، و رسول خدا(ص)اموالشان را به عنوان غنیمت جنگی گرفت.و نفراتشان که همگی از شجاع ترین دلاوران یهود بودند به ششصد نفر می رسید.

و اما بنی النضیر - این طایفه نیز با آنحضرت خدعه کردندو آنجناب بعد از چند ماه که از جنگ بدر گذشت با عده ای از یارانش به میان آنان رفت، و فرمود: باید او رادر گرفتن خون بهای یک و یا دو نفر از کلابی ها که بدست عمرو بن امیه ضمری کشته شده بودند یاریش کنند.گفتند: یاریت می کنیم ای ابو القاسم اینجا باش تا حاجتت را برآریم.آنگاه با یکدیگر

............................................ (1)سوره بقره آیه 89

صفحه : 167

خلوت کرده و قرار گذاشتند که آن حضرت را به قتل برسانند،و برای این کار عمرو بن حجاش را انتخاب کردند، که او یک سنگ آسیاب برداشته و آنرا از بلندی به سر آنحضرت بیندازد و اورا خرد کند.سلام بن مشکم ایشان را ترساند و گفت: چنین کاری نکنید که به خدا سوگند اواز آنچه تصمیم بگیرید آگاه است، علاوه بر اینکه این کار، شکستن عهدی است که میان ما واو استوار شده.

در این میان از آسمان وحی رسید و رسول خدا(ص)از آنچه بنی النضیرتصمیم گرفته بودند خبردار شده از آنجا برخاسته به سرعت به طرف مدینه رفت،اصحابش ازدنبال به او رسیده و از سبب برخاستن و رهسپار شدنش بسوی مدینه پرسیدند، و آنحضرت جریان تصمیم بنی النضیررا برایشان گفت.آنگاه از مدینه برای آنها پیغام فرستاد که باید تا چند روزدیگر از سرزمین مدینه کوچ کنید و در آنجاسکونت نکنید، و من این چند روزه را به شما مهلت دادم اگر بعد از این چند روز کسی از شما را در آنجا ببینم گردنش را می زنم.بنی النضیر بعداز این پیغام آماده خروج می شدند که منافق معروف عبد الله بن ابی برای آنان پیغام فرستادکه از خانه و زندگی خود کوچ نکنید که من خود دو هزار نفر شمشیرزن دارم همگی را به قلعه های شما می فرستم و تا پای جان از شما دفاع می کنند.علاوه بر این، بنی قریظه و هم سوگندتان ازبنی غطفان نیز شما را یاری می کنند، و با این وعده ها آنان را راضی کرد.

لذارئیس آنها حی بن اخطب کسی نزد رسول خدا(ص)فرستاد و گفت: ما از دیار خود کوچ نمی کنیم تو نیزهر چه از دستت می آید بکن.رسول خدا(ص)تکبیر گفت و اصحابش همه تکبیر گفتند.آنگاه علی(ع)را مامور کرد تا پرچم برافراشته و با اصحاب خیمه بیرون زده بنی النضیر را محاصره کنند، علی(ع) قلعه های بنی النضیر را محاصره کرد، و عبد الله بن ابی آنها را کمک نکرد، و همچنین بنی قریظه و هم سوگندانشان از غطفان بیاری ایشان نیامدند.

رسول خدا(ص)دستور داده بود نخلستان بنی النضیر راقطع نموده و آتش بزنند، و این مطلب بنی النضیر را سخت مضطرب کرد ناچار پیغام دادند که نخلستان را قطع مکن و اگر آنرا حق خودت می دانی ضبط کن و ملک خودت قرار ده و اگر آنرا ملک مامی دانی برای ما بگذار.سپس بعد از چند روز اضافه کردند: ای محمد(ص)ماحاضریم از دیار خود کوچ کنیم بشرطی که تو اموال ما را بما بدهی.حضرت فرمود: نه، بلکه بیرون بروید و هر یک بقدر یک بار شتر از اموال خود ببرید.بنی النضیر قبول نکردند، و چندروزدیگر ماندند تا سرانجام راضی شده و همان پیشنهاد آنحضرت را درخواست نمودند.حضرت

صفحه : 168

فرمود: نه، دیگر حق ندارید چیزی با خود بردارید و اگر مابا یکی از شما چیزی ببینیم او راخواهیم کشت، لذا بناچار بیرون رفته عده ای از ایشان به فدک و وادی القری رفتند و عده ای دیگر به سرزمین شام کوچ کردند، و اموالشان ملک خدا و رسول خدا(ص)شد وچیزی از آن نصیب لشکراسلام نشد.و این داستان در سوره حشر آمده.از جمله کیدهائی که بنی النضیر علیه رسول خدا(ص)کردند این بود که احزابی از قریش و غطفان وسایر قبایل را علیه رسول خدا(ص)برانگیختند.

و اما بنی قریظه - این قبیله در آغاز با اسلام در صلح و صفا بودند تا آنکه جنگ خندق روی داد، و حی بن اخطب سوار شده به مکه رفت و قریش را علیه رسول خدا(ص)تحریک کرد و طوائف عرب را برانگیخت، از آن جمله به میان بنی قریظه رفت، و مرتب افراد را وسوسه و تحریک کرده پافشاری می نمود، و با رئیسشان کعب بن اسددر این باره صحبت کرد تا سرانجام آنها را راضی کرد که نقض عهد کرده و با پیغمبربجنگندبشرطی که او نیز به یاریشان آمده و بقلعه شان درآید و با ایشان کشته شود.حی بن اخطب قبول کردو به قلعه درآمد، بنی قریظه عهد خود را شکسته و با کمک احزابی که مدینه را محاصره کرده بودند براه افتادند،و شروع کردند به دشنام دادن رسول خدا(ص)و شکاف دیگری ایجاد کردن.

از آن سو بعد از آنکه رسول خدا(ص)از جنگ احزاب فارغ شد جبرئیل باوحیی از خدا نازل شد که در آن پیامبر مامور شده بود که بر بنی قریظه لشکربکشد.رسول خدا(ص)لشکری ترتیب داد.و پرچم لشکر به علی(ع)سپرد، و تا قلعه های بنی قریظه براند و آنها را بیست و پنج روز محاصره کرد وقتی کار محاصره بر آنان سخت شدرئیسشان کعب بن اسد پیشنهاد کرد که یکی از سه کار را بکنند:یا اسلام آورده و دین محمد(ص)را بپذیریم، یا فرزندان خود را به دست خود کشته و شمشیرها را برداشته و ازجان خود دست شسته و از قلعه ها بیرون شویم و با لشکر اسلام مصاف شویم تا یا بر او دست یافته و یا تا آخرین نفر کشته شویم، و یا اینکه در روز شنبه که ایشان یعنی مسلمین از جنگ نکردن ما خاطر جمعند بر آنان حمله بریم.

و لیکن بنی قریظه حاضر نشدند هیچیک از این سه پیشنهادرا قبول کنند، بلکه به رسول خدا(ص)پیغام فرستادند که ابا لبابة بن عبد المنذر را به سوی ما بفرست تا بااو در کارخود مشورت کنیم، و این ابا لبابه همواره خیرخواه بنی قریظه بود، چون همسر و فرزند واموالش در میان آنان بودند.

صفحه : 169

رسول خدا(ص)ابا لبابه را به میان آنان فرستاد وقتی او را دیدندشروع کردند به گریه و گفتند: چه صلاح میدانی آیا ما به حکم محمد تن در دهیم.

ابا لبابه به زبان گفت: آری، و لیکن با دست اشاره به گلویش کردو فهماند که اگر بحکم اوتن در دهید تمام افراد شما را خواهد کشت.ابو لبابه خودش بعدها گفته بود که به خدا سوگندقدم از قدم برنداشتم مگر آنکه فهمیدم به خدا و رسولش خیانت کرده ام.خدای تعالی داستان اورا به وسیله وحی به پیغمبرش خبر داد.

ابو لبابه از این کار پشیمان شد و یکسره به مسجد رفته خودرا به یکی از ستونهای مسجد بست و سوگند یاد کرد که خود را رها نکند تا آنکه رسول خدا(ص)او را بازکندو یا آنکه همانجا بمیرد.داستان توبه او را به رسول خدا(ص)رساندند، حضرت فرمود: او را رها کنید تا خدا توبه اش را بپذیرد، و پس از مدتی خداوند توبه اش راپذیرفت و آیه ای در قبول توبه اش نازل کرد و رسول خدا(ص)او را با دست خود ازستون مسجد باز کرد.

سپس بنی قریظه به حکم رسول خدا(ص)تن در دادند، و چون با قبیله اوس رابطه دوستی داشتند اوسیان در باره ایشان نزد رسول خدا(ص)شفاعت کردند و کارشان به اینجا کشید که سعد بن معاذ اوسی در امرشان بهر چه خواست حکم کند، هم ایشان بدین معنا راضی شدند وهم رسول خدا(ص)، لذا رسول خدا(ص)سعد بن معاذ را با اینکه مجروح بود حاضر کرد.

وقتی سعد بن معاذ در باره ایشان صحبت کرد حضرت فرمود:برای سعد موقعیتی پیش آمده که در راه خدا از ملامت هیچ ملامت کننده ای نترسد.سعد حکم کرد به اینکه مردان بنی قریظه کشته شوند و زنان و فرزندانشان اسیر گشته و اموالشان مصادره شود.رسول خدا(ص)حکم سعد را در باره آنان اجراء کرد و تا آخرین نفرشان را که ششصد و یاهفتصد نفر و به قول بعضی بیشتر بودند گردن زد و جز عده کمی از ایشان که قبلا ایمان آورده بودند کسی نجات نیافت.تنها عمر بن سعدی جان به سلامت برد آنهم در قضیه شکستن عهدداخل نبود و وقتی اوضاع را دگرگون یافت پا بفرار گذاشت، و از زنان جز یک زن که سنگ آسیاب را برسر خلاد بن سوید بن صامت کوفته و او را کشته بود و در نتیجه خودش هم اعدام شد بقیه اسیر شدند.

رسول خدا(ص)بعد از آنکه از کار یهودیان بنی قریظه فراغ یافت هر چه یهودی در مدینه بود بیرون کرد و سپس به جانب خیبر لشکر کشید، چون یهودیان خیبر در مقام

صفحه : 170

دشمنی برآمده و در تحریک احزاب و جمع آوری قبایل عرب علیه آنحضرت فعالیتها کرده بودند.رسول خدا(ص)در اطراف قلعه های خیبر بار بینداخت، و پس ازچند روزابو بکر را با عده ای از یاران خود به جنگ ایشان فرستاد، و ابو بکر کاری صورت نداد و شکست خورد، روز دیگر عمر را با جمعی روانه کرد او نیز شکست خورد.

در این هنگام بود که فرمود: من فردا پرچم جنگ رابه دست مردی می دهم که خداو رسول را دوست می دارد، و خدا و رسول نیز او را دوست می دارند، به مردی می دهم که حمله هایش پی در پی است، سابقه فرار ندارد، و برنمی گردد تا آنکه خداوند این قلعه ها را به دستش فتح کندوچون فردا شد پرچم جنگ را به علی(ع)سپرد و او را بسوی پیکاربا یهودیان روانه ساخت.علی(ع)برابر لشکر دشمن رفت ومرحبراکه جنگجوی معروفی بود به قتل رسانیده و لشکر دشمن را شکست داد.لشکر کفار بدرون قلعه گریخته ودررا بروی خود بستند، علی(ع)در قلعه را از جای کند و خداوند قلعه خیبر را به دست او به روی لشکر اسلام گشود، و این واقعه بعد از داستان صلح حدیبیه در محرم سال هفتم هجرت اتفاق افتاد.

آنگاه رسول خدا(ص)یهودیانی را که باقی مانده بودند نیز از مدینه و ازاطراف آن بیرون کرد، و هر قبیله ای را که بیرون می کرد، قبلا از در خیرخواهی می فرموداموالشان را بفروشند و بهای آنها را دریافت نموده(سبک بار روانه شوند)این بود خلاصه داستان یهود با رسول خدا(ص).

و درتفسیر عیاشی از جابر روایت کرده که در ذیل آیهان شر الدواب عندالله...گفته است: این آیه در باره بنی امیه نازل شده که بدترین خلق خدایند.آری، بنی امیه کسانی بودندکه از نظر باطن قرآن کافر بوده و کسانی بودند که ایمان نیاوردند

منابع مقاله:

ترجمه تفسیر المیزان جلد 9 ، علامه طباطبایی؛


|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
موضوعات مرتبط: , ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید